بدبختی از اونجا شروع شد که خواهرم 61 کنکور ریاضی شد و منم که سمپادی بودم انتظارا ازم بالا رفتو کل خونواده و محل منو الان یه دکتر میبینن غافل ازینکه این پسر برخلاف سالای پیش اصن حس درس خوندنش نمیاد ://
دو ساعت پیش بود که دخی داییم ( از خواهرم بهم نزدیکتر) تل بهم پی ام داد که درس میخونی یا ن تنبل خان ؟ و منم فی الحال با یه حرف قاطعانه جوابشو دادم که ن :// و ازونجایی که اونم تیزهوشان درس میخونده و از بچگی بهم مشاوره داده شروع کرد صحبتو کلی منو به راه راست هدایت کرد که بشین بخون بچه تو درست خوبه ، 5 سال شده تو این مدرسه لنتی عین خر خوندی حالا نخوندنت گرفته بز نفهم ، صب کن از مسافرت بیام حالیت میکنم (یکمم فحش داد که نمیگم دگ).
راستش من از تهدیداش عین چی میترسم ( حالانپرسین عین چی :/ ) و واسه اینکه خودمو ازین مهلکه بسی خوفناک نجات بدم گفتم : من غلط کنم دیگه نخونم از فردا ساعت 4 صب شروع میکنم به خوندن فق تو که بهم نمیزنی ن جانا؟؟ اونم با با یه ایموجی خنده گفت : نه خلم تو بخون واست یه سوغاتی خوبم میارم . فک میکنین تو اون لحظه چیکار کردم ؟ عادیه که در این مواقع عین دخترا جیغ میکشم ومامانمم با یه جمله : درد چته تو باز قلبم ریخت روانی منو آروم میکنه :)) .
پ.ن: کم پیدا میشه ازین دخترا پس خواهرم حجابت :))